اشعار عرفانی شعرای بزرگ
منتخبی از زیباترین اشعار عرفانی مولوی، حافظ،سعدی ،عطار ،عراقی و سایر بزرگان شعر و ادب

اگر بخواهیم  فقط سه کتاب طراز اول در ادبیات عرفانی به زبان فارسی را نام ببریم بیگمان آن سه عبارتند از:دیوان حافظ و مثنوی معنوی (مولوی) و مختارنامۀ عطار نیشابوری میباشد.

روح عطار در مختارنامه اوج میگیرد و در آسمانها سیر میکند.مختارنامه حاصل تجربیات روحی بسیار لطیف و حساس میباشد.در مختارنامه چنان رباعیات عمیق و پرمعنائی دربارۀ توحید خداوند باریتعالی و نیز راجع به مرگ و معاد و سایر موضوعات زندگی انسان مطرح میشود که انسان حیران می ماند و بی اختیار زبان به تحسین گویندۀ این اشعار  میگشاید.بیگمان مختارنامه یکی از بهترین گنجینه های ادبیات و عرفان پارسی و بلکه همۀ جهان میباشد و دریغ و صد دریغ که در بین ما ایرانیان غریب است.رباعیات عطار در مختارنامه که بالغ بر دوهزار رباعی میباشد از جنبه زیبائی معنوی و لفظی چیزی از رباعیات خیام کمتر ندارد و بلکه بالاتر است.امید است با مطالعه این کتاب روح و روان خود را تسکین داده و ناپایداری دنیا را بیشتر دریابیم.

 

 

باب یازدهم: در آنکه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان

میپنداری که جان توانی دیدن

اسرار همه جهان توانی دیدن

هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال

کوری خود آن زمان توانی دیدن

 

 

آن نقطه که کیمیای دولت آن است

بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است

خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین

اول بیقین بدان که نتوان دانست

 

 

 

قومی ز محال در جنون افتادند

قومی ز خیال سرنگون افتادند

از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست

هریک به رهی دگر برون افتادند

 

 

 

جانهاست در آن جهان بر انبار زده

تنهاست درین بر در و دیوار زده

تا چند ز جان و تن دری میباید

هر ذرّه دری است، لیک مسمار زده

 

 

از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس

یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس

قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز

در صنع نگه میکن و ازذات مپرس

 

 

در عقل اصول شرع از جان بپذیر

در شرع فروع از ره امکان بپذیر

ذوقی که به شوق حاصل آید دل را

در عقل نگنجید به ایمان بپذیر

 

 

قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای

گر داشتهای خون جگر داشتهای

تا خواهی بود بیخبر خواهی بود

ای بیخبر از هرچه خبر داشتهای

 

 

تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست

هر اصل که در علم نهی نیست درست

ای بس که دلم دست به خونابه بشست

در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست

 

 

نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد

نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد

از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت

چه سود که از بیخبران خواهی مُرد

 

 

هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم

از دوستی خویش سرانداز نهایم

عمریست که چون چرخ درین میگردیم

یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم

 

 

دردا که دلم واقف آن راز نشد

جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد

چه غصّه بود ورای آن در دو جهان

کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد

 

 

هم عقل درین واقعه مضطر افتاد

هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد

گفتم که گشایم این گره در سی سال

بود آن گره و هزار دیگر افتاد

 

 

از معنی عشق اسم میبینم و بس

وز جان شریف جسم میبینم و بس

از گنجِ یقین چگونه یابم گهری

کز گنجِ یقین طلسم میبینم و بس

 

 

جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت

مویی بندانست و بسی موی شکافت

گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت

اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت

 

 

دل در پی راز عشق، دلمرده بماند

وان راز چنانکه هست در پرده بماند

هر ساز که ساختم درین واقعه من

در کار شکست و کار ناکرده بماند

 

 

دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت

جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت

سی سال درین چراغ روغن کردیم

یک شعله بزد، روغنِ او پاک بسوخت

 

 

دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت

جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت

مرغ دل من ز آشیان دور افتاد

ای بس که طپید و آشیان باز نیافت

 

 

این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز

میجوشد و میجوید و میگوید راز

چندان که بدین پرده فرو داد آواز

دردا که کسش جواب مینَدْهَد باز

 

 

دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت

دل خون شد و راه این هوس باز نیافت

سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق

سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت

 

 

رازی که دل من است سرگشتهٔ آن

وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن

تا کی به سر سوزن فکرت کاوم

سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن

 

 

شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم

بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم

دردا که به صد هزار انگشت حیل

مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم

 

 

دل والِه و عقل مست و جان حیران است

وین کار نه کار دل و عقل و جان است

ای بس که بگفتهاند در هر بابی

پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است

 

 

دل او کاکح دیدار نداشت

بیدیده بماند ونور اسرار نداشت

تا آخر کار هرچه او میدانست

تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت

 

 

آن قوم که جامه لاجوردی کردند

بر گرد بزرگی همه خردی کردند

عمری بامید صاف مردی کردند

و آخر همه را مست به دُردی کردند

 

 

جان معنی لطف و قهر نتواند بود

دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود

چون هر که چشید زهر در حال بمرد

کس واقف طعم زهر نتواند بود

 

 

هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن

همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن

سرّی که میان من و جانانِ من است

جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن

 

 

نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید

نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید

هر روز هزار پوست زان کردم باز

مغزم همه پالوده شد و مغز ندید

 

 

این درد جگرسوز که در سینه مراست

میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست

عمریست که میروم به تاریکی در

و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست

 

 

از دست بشد تن و توانم چه کنم

در حیرانی بسوخت جانم چه کنم

آن چیز که دانم که ندانست کسی

گویند بدان، من بندانم چه کنم

 

 

در حیرانی بنده وآزاد هنوز

با خاک همی شوند ناشاد هنوز

بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است

کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد هنوز

 

 

تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد

از جان هدفش ساز که از جان گذرد

زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان

آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد

 

 

گاه از شادی چو شمع میافروزم

گاهی چو چراغی از غمش میسوزم

حیران شده و عجب فرو ماندهام

گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»

 

 

جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا

کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا

هر ذرّه اگر گره گشایی گردد

حل کی شود این واقعه کافتاد مرا

 

 

زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است

هر مویش را هزار سر در غیب است

گر یک شکن از زلف توام کشف شود

چه سود که صد شکن دگر در غیب است

 

 

بیچاره دلم که راحت جان میجست

جمعیت ازان زلف پریشان میجست

در تاریکی زلف تو فانی گشت

کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست

 

 

هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست

هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست

میباید بود تا ابد بی سر و پا

چون ره به سر و پای تو نتوان دانست

 

 

پای از تو فرو شد به گِلم میدانی

دود از تو برآمد ز دلم میدانی

چون سختتر است هر زمان مشکل من

حل نتوان کرد مشکلم میدانی

 

 

آنها که درین درد مرا میبینند

در درد و دریغای منِ مسکینند

چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست

گر هر موئی به ماتمی بنشینند

 

 

دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت

سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت

گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی

چه سود که خود را سر و بن باز نیافت

 

 

جز درد تو درمان دل ریشم نیست

جز آینهٔ شوق تو در پیشم نیست

هر کس چیزی میطلبد، از تو مرا،

چون از تو خبر شد، خبر از خویشم نیست

 

 

حالم ز من سوخته خرمن بمپرس

تو میدانی ز دوست و دشمن بمپرس

آن غصّه که از تو خوردم آن نتوان گفت

وان قصّه که با تودارم از من بمپرس

 

 

هجرِ تو هلاکِ من بگوید با تو

دردِ دلِ پاکِ من بگوید با تو

آن قصّه که در بیان نیاید امروز

هر ذرّهٔ خاک من بگوید با تو

 

 

غم کشته و رنج دیده خواهم مردن

ناگفته و ناشنیده خواهم مردن

صد سال و هزار سال اگر خواهم گفت

چون کبک زبان بریده خواهم مردن

 

 

چون کار ز دست رفت گفتار چه سود

چون دیده سفید گشت دیدار چه سود

هرچند که جوش میزند جان و دلم

لیکن چو زبان مینکند کار چه سود

 

 

گر جان گویم عاشق آن دیدار است

ور دل گویم واله آن گفتار است

جان و دل من پر گهرِ اسرار است

لیکن چه کنم که بر زبان مسمار است

 

 

دل رفت و نگفت دلستانم که چه بود

جان شد که خبر نداد جانم که چه بود

سِرِّ دل و جان من مرا برگفتند

نه خفته نه بیدار ندانم که چه بود

 

 

عمری دل این سوخته تن در خون داد

و او هر نفسم وعدهٔ دیگرگون داد

چون پرده برانداخت نمود آنچه نمود

ببرید زبانم و سرم بیرون داد

 

 

جز جان، صفت جان، که تواند گفتن

یک رمز بدیشان که تواند گفتن

سِرّی که میان جان و جانانِ من است

جان داند و جانان که تواند گفتن

 

جانی که به رمز، قصّهٔ جانان گفت

ببرید زبان و بیزبان پنهان گفت

تا کی گویی: «واقعهٔ عشق بگوی

چیزی که چشیدنی بود نتوان گفت

 

 

در فقر، دل و روی سیه باید داشت

ور دم زنی از توبه، گنه باید داشت

ور در بُنِ بحرِ عشق دُر میطلبی

غوّاصی را نفس نگه باید داشت

 

 

سرّی که دلِ دو کَوْن خون داند کرد

گفتی دلم از پرده برون داند کرد

نابینایی نیم شبی در بُنِ چاه

مویی به هزار شاخ چون داند کرد

مطالب مرتبط(جهت دسترسی کلیک نمائید)

گلچین کتاب مختارنامه عطار نیشابوری(رباعیات عطار) بقیه کتاب در این موضوع میباشد)

مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات )رباعیات خیام،عطار،مولوی،...

احادیث جامع ائمه معصومین

 کتاب جامع در غیبت امام عصر و امامت

جامعترین مرجع سخنان بزرگان جهان

 آرشیو موضوعی مطالب وبلاگ (گلچین اشعار و سخنان



ارسال توسط علیرضا ملکی

اسلایدر