عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما میرود
مرگ یک یک میبرد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما میرود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا میرود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطر غافل کجاها میرود
تن مپرور زانک قربانیست تن
دل بپرور دل به بالا میرود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد رسوا میرود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا میرود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آنک چون خورشید یکتا میرود
غزل شمارهٔ ۸۲۶
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست خون آلود باد
هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد
دیگران از مرگ مهلت خواستند
عاشقان گویند نی نی زود باد
آسمان از دود عاشق ساختهست
آفرین بر صاحب این دود باد
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست هو الله احد
شمس تفریق شد از روزنهها
بسته شد روزنهها رفت عدد
آن عددها که در انگور بود
نیست در شیره کز انگور چکد
هر کی زندهست به نورالله
مرگ این روح مر او راست مدد
غزل شمارهٔ ۸۳۹
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کز او بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیلهای تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بیحرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مطالب مرتبط (جهت دسترسی به کتابها و مقالات و موضوعات بر روی آنها کلیک نمائید)
مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات )
( ادامۀ مباحث معاد در این موضوع جای دارد)
کتاب جامع در غیبت امام عصر و امامت
جامعترین مرجع سخنان بزرگان جهان
